می دانی رسمش این نبود،چرا حالا که این همه از هم دوریم ؟نه..رسمش این نبود،باید می گذاشتی دلم به نوشته های گاه و بی گاهت خوش باشد،به لبخند ها و غم های یواشکی از پشت کلمات که چهره ات را توی ذهنم پررنگ نگه داشته بود،تکلیف من که از همان ۵سال پیش مشخص بود...سر عهدم نماندم،اما داستان تو چیز دیگری بود،۶سال کم نبود،نه؟
نه بانو،نه رفیق،نه دوست...رسمش این نبود که یک شبه خانه را گم کنی و به دل کوچه ای بی انتها بزنی،کوچه ها که بی خانه نشانی ندارند،آدم ها توی کوچه های بی نشان گم می شوند....
دیشب فکر کردم دل تنگت می شوم وقتی نوشته هایت را نخوانم،اما امشب فکر کردم با نخواندنت شروع می کنیم به غریبه شدن،وقتی نوشته هایت را نخوانم،وقتی با نوشته هایت تو را نبینم،وقتی با نوشته هایت یاد صورتت،لبخندت،مهربانی ات،عصبانیتت و....نیفتم شروع می کنیم به غریبه شدن،پس سلام،سلام غریبه
پ.ن:شمردم،از میان ۱۸پیوند وبلاگ فقط۶تایشان همچنان می نویسند،دیر به دیر،اما می نویسند،و چه بی رحمند آن ۱۲تای دیگر.
پ.ن:پیوندها رو همین شکلی که هستند نگه می دارم تا فراموش نشوند...