حواشی یک متن

"تا اطلاع ثانوی تمام سالها زمستان خواهد بود"

خبر کوتاهیست

درست به اندازه ۵قدم آرام من..از روبروی مغازه ای که همیشه رادیو اش روشن است

و من تمام قدمهای مانده را ..به یک کلاه فکر میکنم...

به یک کلاه برای اندیشه ام..تا یخ نزند.

+ نوشته شده در  شنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۰ساعت 20:4  توسط ناتانائیل  | 

باید می مردی..تا بیش از این با خیال مرگ دیگران...برای خودم داستان نبافم.
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و یکم آذر ۱۳۹۰ساعت 22:59  توسط ناتانائیل  | 

صندلی را برمیدارم،میگذارمش کنار پنجره،می نشینم...

صندلی را بر میدارم میگذارمش توی حیاط،می نشینم...

صندلی را بر میدارم،میگذارمش زیر سایه انجیر،می نشینم...

صندلی را برمیدارم،میگذارمش روبروی دیوار،می نشینم...

صندلی را برمیدارم،میگذارمش روی بام،می نشینم...

صندلی را برمیدارم،میگذارمش لای علف های هرز باغ،می نشینم...

امروز... صندلی را..نع!..........گاهی هیچ کجای دنیا برای یک صندلی جا ندارد.

+ نوشته شده در  یکشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۰ساعت 19:52  توسط ناتانائیل  | 

 

میتوانم عاشق این خانه که خیلی دوستش نداشته ام، بشوم..وقتی ساعت نه شب های آذر،صورت جبار توی حیاط است.

+ نوشته شده در  شنبه پنجم آذر ۱۳۹۰ساعت 19:0  توسط ناتانائیل  |