و یک شب بلند بلند بخندی به آن اتفاق باشگون که هیچوقت نیفتاده است،که هیچ وقت نمی افتد،که هیچ وقت نخواهد افتاد...اما تو همچنان برایش داستان ببافی،شکل و صورت بریزی،قد و قامت ببندی....
میدانی از یک جایی به بعد فکر کردم دیگر نمی شود فرار کرد،نمیشود شب ها را توی بغل کتاب ها و فیلم ها به صبح رساند،نمی شود در مواجهه با سختی ها با آهنگ های شاد خواند و دهاتی رقصید،نمی شود هی بدوی و هی دنبالت بیاید،هی بدوی و هی دنبالت بیایند....یک جایی را باید ایستاد،باید فرار نکرد،باید ایستاد و پذیرفت،باید پای غم ها و دردها ایستاد و زنانه پذیرفتشان،حتی اگر شانه ها خم شوند،حتی اگر یکی یکی موها سفید شوند،حتی اگر ریز به ریز چین بیفتد توی پیشانی،اصلا دقت کرده ای زن ها چگونه زن شده اند؟همه اش از آن جایی شروع شد که دیگر فرار نکردند،به اشیا و رویاها و دیگران پناه نبردند، غم ها و دردها را دنبال خودشان نکشیدند،از آن جایی که پای همه دردها و غم ها ایستادند،دردها و غم های خودشان،دردها و غم های مردشان،دردها و غم های پدر و مادرشان،دردها و غم های دختران و پسرانشان،دردها و غم های همسایه هاشان،دردها و غم های کودکان کار،دردها و غم های آدم های تنها و آدم های فقیر،دردها و غم های آدم های مظلوم و حیوانات بی زبان...هوم،همه زن ها از یک جایی دخترانگی شان را،بی خیالی و سر به هوایی و سرخوشیشان را با چادرهای گلدار توی گذشته جا گذاشتندو دیگر فرار نکردند،از یک جایی زنانه ایستادندپای همه غم ها و دردها...
خاطره کثیفی از بند رخت ذهنم
نه آفتاب داغ تابستان
نه بادهای دیوانه بهار
نه برف های دانه درشت زمستان
و نه خرده برگ های خشک پاییز... هیچ کدام پاک نمی کنند کثیفیش را
گفته اند مسریست
نفوذ می کند در تارو پود کناری ها
باید دست بجنبانم!
گیره هایش را باز کنم
و از روی بند رخت ذهن ...برش دارم.
همه اینها را گفتم به آن نشان که من یادم می رود اسم ها را..بفهم که من یادم می روداسم ها را ،بفهم که من حافظه درست درمانی ندارم،بفهم..که اگر دیر بیایی...من یادم می رود اسم....ها را.
خوانده بودم روزی برف باریده بود و شما پیرمردی را توی برف ها دیده بودید که از سرما به خود می لرزیده،به خانه برگشته بودید و توی حیاط تا مدت طولانی ماندید....در جواب دیگران گفته بودید که نتوانستم پیرمرد را به خانه بیاورم اما می توانم توی برف ها بمانم و درد او را را بفهمم...
صبح لباس های گرم دو چندانی می پوشم و قبل از بیرون رفتن از خونه، از پشت پنجره میزان سفیدی شهر رو که با شادی کودکانم نسبت مستقیمی داره،اندازه می گیرم،توی اتوبوس آدمها و رفتارهای برفیشون رو ریز به ریز رصد می کنم که نگاهم به پیرمردی با لباس های رنگ و رو رفته و نازک می افته،پیرمردی که هر چند ثانیه دستش رو روی جیبش می ذاره،انگار از گم شدن اون چیزی که توی جیبش هست نگرانه،به پاهاش نگاه می کنم که ترک خورده و بدون جوراب توی چیزی شبیه کفش پوشیده شده.....یه ایستگاه زودتر از مقصدم پیاده می شم ،شالم رو دور صورتم محکم می کنم و مصرانه وجود هر سفیدی رو منکر میشم.
نشستم و نگاه کردم،همین امشب نشستم و نگاه کردم،فکر کردم اینجا شاهد خوبیه برای چیزایی که از سر زندگی این ۴سال گذشته،۴سال که چقدر کوتاه و کم به نظر میاد،که چقدر بلند و طولانی به نظر میاد،به آدم هایی که اومدن،موندن،رفتن،فراموش شدن...به همه ی همشون نگاه کردم،حتی از فاصله ای که بین نوشتن ها افتاده هم چیزهای زیادی رو دیدم،و حتی تر از همه چیزهایی که ازشون ننوشتم...هوم،اینجا به همون اندازه که با نوشته هاش چیزهای زیادی رو به خاطرم میاره،با ننوشته هاش چیزهای بیشتری رو به یادم میاره.امشب حس کردم این ویژگی عجیب اینجاست،که خوب یا بد،تموم چیزهایی که با ننوشتن تلاش کردم برای فراموش کردنشون ....به روشنی و شدت بیشتر به یادم میاره.
پ.ن:هیچ کس نمی تونه از روزهایی که گذشتن....بگذره.