خوانده بودم روزی برف باریده بود و شما پیرمردی را توی برف ها دیده بودید که از سرما به خود می لرزیده،به خانه برگشته بودید و توی حیاط تا مدت طولانی ماندید....در جواب دیگران گفته بودید که نتوانستم پیرمرد را به خانه بیاورم اما می توانم توی برف ها بمانم و درد او را را بفهمم...
صبح لباس های گرم دو چندانی می پوشم و قبل از بیرون رفتن از خونه، از پشت پنجره میزان سفیدی شهر رو که با شادی کودکانم نسبت مستقیمی داره،اندازه می گیرم،توی اتوبوس آدمها و رفتارهای برفیشون رو ریز به ریز رصد می کنم که نگاهم به پیرمردی با لباس های رنگ و رو رفته و نازک می افته،پیرمردی که هر چند ثانیه دستش رو روی جیبش می ذاره،انگار از گم شدن اون چیزی که توی جیبش هست نگرانه،به پاهاش نگاه می کنم که ترک خورده و بدون جوراب توی چیزی شبیه کفش پوشیده شده.....یه ایستگاه زودتر از مقصدم پیاده می شم ،شالم رو دور صورتم محکم می کنم و مصرانه وجود هر سفیدی رو منکر میشم.